مهرداد باز مثل همیشه دیرتر از سایر همکاران محل کارش را ترک می کند. هوا تاریک شده و خیابان ازدهام محسوسی دارد. او از محل کار تا میدان ونک را قدم می زند تا با ماشین های کرایه خود را به میدان راه آهن برساند.
راننده ای مدام فریاد می زند : راه آهن.. راه آهن. مهرداد خوشحال می شود که این بار منتظر ماشین نمی ماند.سریع خود را به ماشین رسانده و پشت سر راننده می نشیند.دونفر دیگر نیز می آیند . آنها هم مثل مهرداد پشت ماشین می نشینند.
( بر خلاف امروز ؛ اون زمان راننده ها مجاز بودن دونفر را جلوی ماشین جای دهند و در ابتدا به خاطر سختی موضوع کسی مایل به نشستن کنار راننده نبود. )
راننده مدام فریاد می زد و اعلام مسیر می کرد. اما ظاهرا کس دیگری نبود.
ناگاه مهرداد دید که راننده با چهره ای عصبانی مدام می گوید آقا نمی رم . کمی بیشتر دقت کرد . مرد ژنده پوشی تقاضای همراهی تا میدان راه آهن داشت اما راننده مخالفت می کرد.
ژنده پوش خود را به خودرو رساند و در را باز کرد و داخل ماشین شد. بوی کثافت تو ام با بوی تهو آور سیگار و دود ؛ فضای ماشین را پر کرد. لباس های مندرس و پاره پوره ی ژنده پوش و بوی ملال آور آن همه را معذب کرده بود. راننده با دلخوری و عصبانیتبسمت درب شاگرد حرکت کرد . در را باز کرد و از مرد ژنده پوش خواست که پیاده شود.
اما مرد که تازه جا خوش کرده بود از جای خود جنب نمی خورد.
راننده بافریاد گفت مرد حسابی تو که نشستی کس دیگری جلو نمی شینه اونوقت لازمه که پول دو نفر رو حساب کنی.
مرد آرام سر را بلند کرد و گفت : خوب کرایه ی دو نفر رو می دم .
همه متعجب شده بودند و از همه بیشتر راننده. راننده با عصابنیت و پرخاش مبلغ کرایه ی دو نفر را گفت و به مرد گفت تو پول نداری و من خرج زن و بچه ام از این راهه و از مرد خواست که قبل از راه افتادن کرایه اش را حساب کند.
مرد با همان آرامش و راحتی پول کرایه ی دونفر را حساب کرد و راحت به صندلی تکیه داد.
راننده که در بازی ؛ خودش رو مات دیده بود بدون ذکر کلمه ای در رو بست و اومد پشت فرمان نشست و با عجله و تند میدان ونک را بسمت میدان راه آهن ترک کرد.
همه مات شده بودند .
***
اما لحظه ای بعد از حرکت ماشین ؛ اتفاق جالبی افتاد. مرد آرام آرام دست در تک تک جیب هایش کرد . و باید می بودید و می دیدید که چه مقدار پول از جیب هایش خالی و به میان دو پایش ریخت. مرد با همان آرامش و راحتی ابتدا اسکناس های درشت و سپس سایر اسکناس ها را با دقت و وسواس خاصی روی هم می گذاشت و حتی گوشه های تا خورده ی آنهرا با انگشت شست و اشاره صاف می کرد.
***
ماشین نزدیک میدان راه آهن می شد و مرد ژنده پوش هنوز سرگرم مرتب کردن اسکناس های هزاری ؛ پانصدی و ...بود.
***
صدای سکه های پول گاهی به گوش مسافرین و راننده می رسید . اما ظاهرا مرد ژنده پوش علاقه ای به کنار گذاشتن و شمردنش نداشت و یا شاید می دانست که در این مسیر وقت نمی کند اسکناس هایش رابشمارد و یقین داشت نوبت به سکه ها نخواهد رسید.
***
از آن شب ؛ روزها ؛ شب ها ؛ ماه ها و سال ها می گذرد و هنوز مهرداد در آن اندیشه است که چرا برخی ازنیت خیر مردم سو استفاده می کنند و چرا برخی دانسته گدا پروری می کنند؟